میدونی بعد جنگ من رفته بودم سراغ کار آبا و اجدادیم یعنی همون #کامیون .
سال۷۸ بود، یه داستانی شد که اومدن سراغمو دوباره برگشتم منطقه و مشغوله پاکسازی و تفحص
یه دفعه داشتیم تو #قصر_شیرین و #خسروی و #نفت_شهر کار میکردیم ، یعنی میخوام بهت بگم از اونجایی که این منطقه واسه عراق حکم حیات داشت اون بی پدرا هم تا تونسته بودن اونجا رو با مین های جورواجور آلوده کرده بودن .
کار بد جوری سخت شده بود ، هرروز چند تا شهید ومجروح میدادیم بخصوص روی #ارتفاع_آق_داغ .
از همه طرف فشار رومون بود فرماندهی …وزارت دفاع….استانداری …خلاصه همه جا .
یه روز من با این آقایون کنار گود نشین یه گرت گیری حسابی کردم ، شب اومدم مقرمون ، نشسته بودم یه عالمه کالک ونقشه جلوم ولو بود ، ماهم هی اینارو زیرورو میکردیمو آتیش به آتیش سیگار روشن میکردمو دنبال راهکار میگشتم .
کلافه و درمونده بودم ، متلک های ریس روسا ، بدن تیکه پاره ی شهدا ، زن و بچه های شهدا ، مردم منطقه و…
شب خوابیدیم ، واسه نماز که پاشدیم ، #امیر_یحیوی خدا بیامرز ، منو صدام کرد چشماش قلوه ی خون بود. گفت : ناراحت نباش دیشب خواب دیدم #حضرت_صدیقه ی_طاهره “س” ما #بچه_های_تخریب رو زیر پر #چادرش گرفته ، از اون ور هم بارون سنگ و آهن و تیرو تخته داره به سمتمون میاد اما به نزدیک چادر که میرسه همش دفع میشه.
نمیدونم چه سری بود از فردا ورق برگشت قشنگ هم برگشت و کارها رو به راه شد.
سلام بربچه های تخریب
سلام بر اسوه های تهذیب
دو دلاور شهید در یک قاب
حاج قاسم اصغری
حاج امیر یحیوی