کد خبر:14157
پ
alvaresin-0187

پس چرا لای پتو گذاشتنت؟

دو سه تا قایق برای تخلیه شهدا و مجروحین وارد معبر شد. وقتی مجروحین رو از ساحل ام الرصاص داخل قایق میگذاشتیم و ما رو با لباس غواصی درون آب میدیدند برامون دعا میکردند. شهدا رو لای پتو پیچیده بودند . تخلیه مجروحین خیلی سریع انجام شد . شهدا رو توی یک قایق گذاشتند و […]

دو سه تا قایق برای تخلیه شهدا و مجروحین وارد معبر شد. وقتی مجروحین رو از ساحل ام الرصاص داخل قایق میگذاشتیم و ما رو با لباس غواصی درون آب میدیدند برامون دعا میکردند.
شهدا رو لای پتو پیچیده بودند .
تخلیه مجروحین خیلی سریع انجام شد . شهدا رو توی یک قایق گذاشتند و مجروحین رو هم توی یک قایق. رفتم سمت یکی از قایق ها که شهدا داخلش بودند تا هدایتش کنم و از معبر عبورش بدهم که..
یه حس غریبی بهم گفت توی این قایق یه آشنا هست .
رفتم داخل قایق و داشتم به شهدا التماس میکردم که شفاعت یادشون نره که پتوی یکیشون رو زدم کنار تا صورتش رو ببینم… یهو خشکم زد. دیدم علی پیکاریه .
صورتش پر خون و گل بود .
زدم توسرم و داشتم گریه میکردم که دیدم علی پاشد و نشست .
گفت : چته ؟؟؟ چقدر سرو صدا میکنی. من زنده ام!!!
گفتم : پس چرا لای پتو گذاشتنت؟
علی گفت: دیدم پتو هست و منم سردم بود رفتم زیر پتو دیگه نفهمیدم از خستگی خوابم برد. تا تو بیدارم کردی ..
البته علی پیکاری سال بعد در شب اول عملیات کربلای  مقابل دژ شلمچه به شهادت رسید

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید