آخرین دیدار ما با غلام وقت رفتن برای عملیات والفجر ده بود.
ما داشتیم سوار اتوبوس ها میشدیم که غلام رسید. بدو اومد سمت ما و از همان دور هم آغوش باز کرد. من رو بغل کرد. بغض گلوش رو گرفته بود .
غلام زبانش لکنت داشت .” لکنت زبان غلام برای عملیات محرم بود که خودش میگفت گلوله کاتیوشا نزدیکم خورد و موج انفجار گلوله من رو چندین متر پرت کرد “.
غلام گفت کجا!!!! گفتم عملیات… با حسرت گفت خوشبحالتون به من که اجازه نمیدند.
غلام داشت به من التماس میکرد اگر شهید شدی انگشت کوچیکه ما رو بگیر.
گفت جعفر ، رسول فیروزبخت پرید و ما موندیم. گفتم غلام خدای ما هم بزرگه…
بچه ها سوار شده بودند و من و غلام توی آغوش هم بودیم.و هی میگفتند بسه دیگه دیر شد.
غلام گفت : خانواده ام تماس گرفتند و گفتند بیا روستا…فکر کنم میخواهند منو قاطی مرغ ها کنند. میترسم برم و زنم بدهند و گرفتار بشم.من به شهید حاج عبدالله قول دادم که گردان رو رها نکنم.
بهش گفتم مبارکه ، انشاءالله که خیره.. انگشتر فیروزه ای داشتم که خوده غلام از مشهد برام خریده بود از انگشتم در آورده و داخل انگشتش کردم و گفتم رفتی روستا و کار جور شد این انگشتر رو بده طرفت دستت کنه. غلام خیلی خوشحال شد .
و دم آخر با صدایی که به لکنت افتاده بود گفت: ج….ع…..فر اگ….ه ش…هید شدی م….ا رو هم ش….فاعت کن و س…لام من رو ه…م به حاج عب…دالله برسون.
احساس میکردم که شونه هام خیس شده و غلام حاضر به جدا شدن نیست
به بهونه اینکه بچه ها معطلند از غلام جدا شدم.
وقت آخر هم من یک ماچ آبدار از صورت اشک آلوده غلام کردم. اتوبوسها حرکت کردند و غلام با چشمهای اشک آلوده توی صبحگاه مقر الوارثین ایستاده بود و با حسرت رفتن ما رو تماشا میکرد.