کد خبر:14643
پ
alvaresin-0061

قصه ی اومدن حمید به تخریب

حمید خیلی دوست داشت بیاد تخریب چند باری هم زمزمه کرده بود که من تخریب و بچه هاش رو دوست دارم چند بارهم زمزمه کرد که بیاد تخریب و هر بار با واکنش من روبرو شد و حرفشو پس ‌گرفت. البته من مخالفتی نداشتم ولی اون می گفت با هم بریم . من هم که […]

حمید خیلی دوست داشت بیاد تخریب
چند باری هم زمزمه کرده بود که من تخریب و بچه هاش رو دوست دارم
چند بارهم زمزمه کرد که بیاد تخریب و هر بار با واکنش من روبرو شد و حرفشو پس ‌گرفت. البته من مخالفتی نداشتم ولی اون می گفت با هم بریم . من هم که تجربه تخریب لشگر ۲۷رو داشتم و می دونستم که مرد این حرفها نیستم نظرم نبود بیاد به تخریب لشگر ۱۰ ..
البته از کم توفیقی من بود خلاصه هر موقع مطرح میکرد من مخالفت میکردم البته یه دلیلش این بود که نمیخواستم از حمید جدا بشم خلاصه یه روز توی  اردوگاه کوثر شهید ناصر اربابیان گرای حمید رو از من گرفت و من توضیح دادم …
بعد از مدتی یه روز توی نماز جمعه دیدم آقا ناصر داره با حمید تنهایی صحبت میکنه .
حدس زدم که موضوع چیه. شهید ناصر از حمید خواسته بود که بیاد تخریب . حمید مخالفت کرده بود و پس از اصرار آقا ناصر گفته بود اگه آقا سید اجازه بده میام..
آقا ناصر فکر کرده بود حمید شوخی میکنه رفت پیش حاج خادم که اجازه ی حمید رو از حاجی بگیره اما حاج خادم هم گفته بود که من نمیدونم از آقا سید بپرس..
آخه اون موقع حمید نیروی گردان حضرت زینب(س) بود.
تا اینکه آقا ناصر اومد پیش من و با اصرار زیاد کفت میخوام حمید رو ببرم تخریب نظر شما چیه؟گفتم به من ربطی نداره خودش میدونه که شهید ناصر خوشحال شد و رفت به حمید گفت آقاسید حرفی نداره من هم که خیلی ناراحت شده بودم دیگه هیچ حرفی نزدم تا اینکه موقع برگشت از نماز حمید گفت داداش یه چیزی بگم که من بلافاصله گفتم به من ربطی نداره هر کاری میخوای بکن حمید که فهمیده بود که من ناراحتم تا مدت ها چیزی نگفت تا یه روز بعد از فوت مادرش که تهران بود آقا ناصر مجددا موضوع رو مطرح کرد تا اینکه خودم بهش گفتم اگر دوست داری بری تخریب من حرفی ندارم برو ولی من نمیام که البته اون خیلی اصرار کرد ولی من قبول نکردم. تا یه روز که حمید میخواست بعد از چند ماه که تهران بود به جبهه بر گرده توی نماز جمعه خودم با آقا ناصر صحبت کردم که آقا ناصر خیلی خوشحال شد و نهایتا آقا حمید برای آخرین بار اعزام انفرادی گرفت و به گردان تخریب رفت و مدت حدود ۱۱ماه در گردان تخریب دلشگر۱۰ مشغول بود و بالاخره در صبح روز ۱۴تیرماه سال۱۳۶۶ و قبل از شهادت فرمانده عزیزش حاج سید محمد زینال حسینی در ارتفاعات دو قلو در شهر  ماووت عراق و در عملیات نصر۴ به آرزوی خودش رسید وبه فیض عظیم شهادت نایل آمد

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید