کد خبر:13786
پ
alvaresin-0088

روزها و شب های شناسایی عملیات کربلای ۲

قرار شد چند نفر بریم برای ماموریت جدید ، پشت تویوتا کالسکه ها سوار شدیم و اومدیم سمت پیرانشهر، چند تا از بچه های اطلاعات و عملیات لشگر هم بودند از جمله شهید عیسی کره ای. بعد یکی دو روز همراه شهید خاک فیروز و شهید سعید صدیق رفتیم در نزدیک ارتفاعاتی که به نام […]

قرار شد چند نفر بریم برای ماموریت جدید ، پشت تویوتا کالسکه ها سوار شدیم و اومدیم سمت پیرانشهر، چند تا از بچه های اطلاعات و عملیات لشگر هم بودند از جمله شهید عیسی کره ای. بعد یکی دو روز همراه شهید خاک فیروز و شهید سعید صدیق رفتیم در نزدیک ارتفاعاتی که به نام کدو و ارتفاعات ۲۵۱۹ مشهور بودند ،مستقر شدیم.
مراحل شناسایی موانع دشمن برای عملیاتی بود که بعدا به کربلای دو معروف شد، روز ها و شبهای زیادی رو در اونجا موندیم ، روزها از دیدگاه با دوربین منطقه رو میدیدیم و غروب راه می افتادیم و از ارتفاع پایین میرفتیم تا ضمن شناسایی میدان مین و میدان موانع دشمن ، راهکار مناسبی پیدا کنیم برای پایین اوردن رزمنده ها از ارتفاعات تا پای میدان.تا نزدیکیهای صبح گشت میزدیم و سپیده راه می افتادیم به سمت بالای ارتفاع تا به مقر برسیم.
شهید محمد خاک فیروز هم با یکی از بچه های اطلاعات لشگر از یک راهکار دیگه کار رو انجام میدادند ، تا اینکه یک شب که رفتیم گشت شناسایی موانع دشمن وقت برگشتن تا نزدیک صبح منتظر اومدن خاک فیروز شدیم اما برنگشتند.مجبور شدیم بدون ایشون منطقه رو ترک کنیم و محمد در شناسایی کربلای ۲ مفقود شد. نیومدن شهید خاکفیروز ترس و دلهره ای رو بجونمون انداخته بود که احتمال میدادیم ، ایشون اسیر شده باشه و دشمن از قرار و برنامه عملیات خبردار شده باشه ، چند شبی کار رو تعطیل کردیم تا اینکه با مشورتهای فرماندهان ، قرارشد کار رو ادامه بدیم ، مراحل شناسایی میدان مین انجام شد و تقریبا از سنگر های کمین دشمن و موانع کاشته شده دشمن براورد خوبی پیدا کرده بودیم

ناهار خوردیم و نماز خوندیم و با کمپرسی های مایلر به سمت خط حرکت کردیم، از تخریب من و شهید سعید صدیق و شهید حسن مقدم و برادر علی اکبر جعفری به گردان حضرت علی اصغر(ع) که قرار بود اون شب اولین گردان حمله کننده به دشمن باشه مامور شدیم.
معمولا شبهای عملیات رزمنده های بسیجی و پاسدار سعی میکنند لباس خاکی بپوشند .ولی اون شب در کمال تعجب دیدیم که حسن مقدم که پاسدار بود ، لباس فرم سبز سپاه به تن داره و شلوار شش جیبی که پیش بچه بسیجیها خیلی خاطرخواه داشت رو پا کرده وخیلی منظم و مرتب آماده عملیات شده بود.
افتاب هنوز کامل غروب نکرده بود که به نقطه رهایی در ارتفاعات کدو رسیدیم . یکی از بچه های اطلاعات و عملیات بنام شهید ناصر دواری هم همراه گردان بود، از ارتفاعات به سمت پایین حرکت کردیم ،هوا کاملا تاریک بود توی اون سکوت شب حرکت ستون خیلی سرو صدا ایجاد میکرد. گاهی سنگی از زیر پای رزمنده ای میلغزید و به پایین پرت میشد وصدای به هم خوردن تجهیزات و بعضا کلاه آهنی بچه ها به هم سر وصدا ایجاد میکرد.

 

شهید حسن مقدم که سر تیم تخریب بود و شهید ناصر دواری که سرتیم اطلاعات و عملیات بود ، به خاطر این سرو صدا ها که ممکن بود باعث هشیاری دشمن بشه ،خیلی خیلی نگران میشدند و همچنین من که شبهای قبل بدون هیچ سرو صدایی رفته بودم برای شناسایی مواضع دشمن و حالا این همه سر وصدا میشنیدم به نگرانیم افزوده میشد.
بهر حال بعد از ساعتها خودمون رو به پایین ارتفاع رسوندیم و در پشت سنگها پناه گرفتیم، همه چیز تا اینجا خوب پیش رفته بود و بنطر می اومد که دشمن هم هیچ مسئله مشکوکی ندیده، من وشهید حسن مقدم و سعید صدیق به همراه سر تیم اطلاعات عملیات شهید ناصر دواری چند قدمی جلو رفتیم تا جایی که قرامون بود نقطعه شروع معبر باشه. تازه داشتیم با هم دیگه وظیفه هامون توی میدون مین رو چک میکردیم که از سمت راست ما بچه های سایر یگانها با دشمن درگیر شدند و سر وصدا شروع شد. سمت راست ما تیپ ویژه شهدا به فرماندهی شهید محمود کاوه بود اگر اشتباه نکنم.
سمت راست ما ارتفاع “وارس” بود و جایی که ما میخواستیم معبر بزنیم تپه ای بود که بچه ها بهش ساندویچی میگفتند ، با درگیری سمت راست ، دشمن هشیار شد و شروع به تیراندازی کرد، آتش منورها و گلوله هایی که به زمین میخورد همه منطقه درگیری با دشمن رو روشن کرده بود. آتیش منورهایی که با هواپیما روی منطقه میریخت در تماس با خارو خاشاک خشک شده همه جا رو به آتیش کشیده بود و متاسفانه میدان مینی که قرار بود در اختفای کامل معبر بزنیم روشن در آتش میسوخت. با دیدن این شرایط خودمون رو به فرمانده هان گردان رسوندیم و مشورتی بین فرمانده گردان و شهید دواری و شهید مقدم انجام شد و تصمیم بر این شد که بهر طریق معبر زده بشود و بچه های از معبر عبور کنند وخط درگیری رو بشکنند.
لحظات سختی بود طبیعی است که در این شرایط استرس ، نگرانی ، خوف از مرگ و ترس از جون بچه ها به سراغ انسان بیاد ولی الحق و الانصاف که شهید حسن مقدم در کمال ارامشی باور نکردنی از جا بلند شد و به من و صدیق و دواری اشاره ای کرد و درحالیکه به جهت اختفا دولا شده بود به سمت اول میدان که چند قدم فاصله داشت حرکت کردیم، شهید ناصر دواری جلو بود و به فاصله چند قدم شهید حسن مقدم و شهید صدیق و من هم نفرآخر بودم که به یکباره صدای انفجار اومد و من شدت آتش را روی صورتم حس کردم و بگوشه ای پرت شدم.
لحظاتی از هوش رفتم وقتی بهوش اومدم وچشم باز کردم شهید حسن مقدم رو دیدم که دوزانو روی خاک به حالت سجده افتاده بود ، از ناصر دواری صدایی در نمی امد ولی شهید سعید صدیق بلند بلند فریاد میزد سوختم…سوختم. دشمن هوشیار شده بود و زیر نور منور ستون گردان رو دیده بود و آتش سنگین تیربارها و خمپاره ها روی بچه های گردان حضرت علی اصغر علیه السلام شروع شد و از همان پشت میدون مین تبادل آتش بین رزمنده ها ودشمن درگیری سختی رو به نمایش گذاشته بود.
اما زود دستور رسید که عملیات لو رفته وبچه ها رو به عقب هدایت کنید.یه امدادگر بالای سر من اومد و زخم هام رو بست و گفت کسی اینجا و توی این شرایط نیست که کمکت کنه تا عقب بری خودت باید تلاش کنی و از ارتفاع بالا بری و گرنه اینجا جا میمونی… من هم با هر زحمتی بود بعد از ساعت ها پیاده روی تونستم خودم رو به پشت جبهه برسونم…
شهید حسن مقدم ظاهرا دردم شهید شد ولی شهید سعیدصدیق تا نزدیک صبح دوام آورد و بعد به شهادت رسید و شهید ناصر دواری هم سخت مجروح شدند و چند روز بعد به شهادت رسیدند.

 

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید