وقتی جلو میرفتیم برای عملیات نصر ۴ دوست نداشتم با سید رو در رو بشم چون بینمون شکر آب شده بود .
دیدم درب سنگر ایستاده .
سریع رد شدم که سوار ماشین بشم.
اما صدام زد : برادر جعفر.
خودم رو به نشنیدن زدم .
اما برای بار دوم هم صدا زد.
برادر طهماسبی..
دیگه مجبور شدم رفتم سمتش . بغل باز کرد و مرا در آغوش گرفت و گفت منو حلال کن .
منهم که دلم نرم شده بود و دنبال فرصت آشتی میگشتم .
گفتم آقا سید شما هم ما رو حلال کن.
آخه ما با هم داداش صیغه ای بودیم.
روی هم رو بوسیدیم و بعد هم گفت مواظب بچه ها باش.کسی چیزیش نشه.
سید تاکید کرد که شرعا جایز نیست بعد از اینکه نیروها رو از معبر عبور دادید و نیاز به #بچه_های_تخریب نبود در محل درگیری بمونید زود بچه ها رو عقب بیار برای کارهای بعد.
و با سید خداحافظی کردم.
دستور فرمانده بود وباید بعد از باز شدن معابر و #عبور_گردان ها به عقب برمیگشتیم
نزدیک خط خودمون که رسیدم دیدم سید درب سنگر نگران ایستاده.
ما رو از دور دید و باز آغوشش رو باز کرد و ما رو بغل کرد و بعد از وضعیت خط و #معبرها پرسید.
گفتم نماز صبح رو بخونم تا قضا نشده.
و بعد از نماز صبح توقع داشتم توی خط باشم و برای ادامه عملیات اگر کاری بود انجام بدهم .
اما در کمال ناباوری #آقا_سید_گفت : نمازت رو خوندی.
گفتم آره..گفت پاشو با بچه ها برید عقب.
من خیلی ناراحت شدم و گفتم: اگر فکر میکردم اینجوری میشه از توی خط عقب نمی اومدم آقاسید گفت حرف گوش بده.
همینه که گفتم .
با سید بگو مگو کردم و باز بین ما شکرآب شد.
و فردا هم #آقا_سید_شهید_شد.
و وقت نشد یک بار دیگه همدیگر رو حلال کنیم.