کد خبر:1899
پ
alvaresin-02911

خط شکنان تخریبچی (قسمت سوم)

[vc_row][vc_column width=”1/6″][/vc_column][vc_column width=”1/6″][vc_btn title=”قسمت دوم” link=”url:http%3A%2F%2Falvaresin.com%2F%25d8%25ae%25d8%25b7-%25d8%25b4%25da%25a9%25d9%2586%25d8%25a7%25d9%2586-%25d8%25aa%25d8%25ae%25d8%25b1%25db%258c%25d8%25a8%25da%2586%25db%258c-%25d9%2582%25d8%25b3%25d9%2585%25d8%25aa-%25d8%25af%25d9%2588%25d9%2585%2F”][/vc_column][vc_column width=”1/6″][vc_btn title=”قسمت اول” link=”url:http%3A%2F%2Falvaresin.com%2F%25d8%25ae%25d8%25b7-%25d8%25b4%25da%25a9%25d9%2586%25d8%25a7%25d9%2586-%25d8%25aa%25d8%25ae%25d8%25b1%25db%258c%25d8%25a8%25da%2586%25db%258c-%25d9%2582%25d8%25b3%25d9%2585%25d8%25aa-%25d8%25a7%25d9%2588%25d9%2584%2F”][/vc_column][vc_column width=”1/2″][vc_message icon_fontawesome=”fa fa-arrow-left”]قسمت های قبلی را خوانده اید؟[/vc_message][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text]بعد اتمام ماموریت بچه های تخریب در شکستن خط به مقر شهر بیاره عراق برگشتیم و چند روزی استراحت کردیم. بدستور فرمانده گردان ( جناب حاج مجید مطیعیان ) قرار شد یه تعدادی از بچه ها در خط […]

[vc_row][vc_column width=”1/6″][/vc_column][vc_column width=”1/6″][vc_btn title=”قسمت دوم” link=”url:http%3A%2F%2Falvaresin.com%2F%25d8%25ae%25d8%25b7-%25d8%25b4%25da%25a9%25d9%2586%25d8%25a7%25d9%2586-%25d8%25aa%25d8%25ae%25d8%25b1%25db%258c%25d8%25a8%25da%2586%25db%258c-%25d9%2582%25d8%25b3%25d9%2585%25d8%25aa-%25d8%25af%25d9%2588%25d9%2585%2F”][/vc_column][vc_column width=”1/6″][vc_btn title=”قسمت اول” link=”url:http%3A%2F%2Falvaresin.com%2F%25d8%25ae%25d8%25b7-%25d8%25b4%25da%25a9%25d9%2586%25d8%25a7%25d9%2586-%25d8%25aa%25d8%25ae%25d8%25b1%25db%258c%25d8%25a8%25da%2586%25db%258c-%25d9%2582%25d8%25b3%25d9%2585%25d8%25aa-%25d8%25a7%25d9%2588%25d9%2584%2F”][/vc_column][vc_column width=”1/2″][vc_message icon_fontawesome=”fa fa-arrow-left”]قسمت های قبلی را خوانده اید؟[/vc_message][/vc_column][/vc_row][vc_row][vc_column][vc_column_text]بعد اتمام ماموریت بچه های تخریب در شکستن خط به مقر شهر بیاره عراق برگشتیم و چند روزی استراحت کردیم. بدستور فرمانده گردان ( جناب حاج مجید مطیعیان ) قرار شد یه تعدادی از بچه ها در خط مستقر شوند و در صورت نیاز به بچه های تخریب دم دست باشند از بیاره به سمت خط مقدم حرکت کردیم و پس از رسیدن به ساحل دریاچه سد دربندیخان به وسیله قایق به آن طرف رفتیم.
دقیقا همان مسیرهایی که شب عملیات در تاریکی شب طی کرده بودیم پیاده به سمت ارتفاعات رفتیم
در دوتا از سنگرهای عراقی که در روزهای قبل فتح شده بود مستقر شدیم .
دیوارهای سنگر با سنگهای کوه و روی آن را با پلیت های فلزی پوشانده بودند. قبلا گفته بودم این منطقه عقبه دشمن محسوب میشد لذا سنگرها از استحکام کافی برخوردار نبود، لکن ما به اجبار در آن پناه گرفته بودیم.
سنگرهامون خیلی کوچیک بود شاید۱۰ متر مربع میشد که در هر سنگر تقریبا ۱۰ نفر بیشتر جا نمیشدند بطوریکه برای نماز جا به اندازه کافی نبود و مجبور بودیم دوبار نماز جماعت برگزار کنیم موقع نهار نمیتونستیم سر یک سفره بنشینیم.
علی ایحال روز اول و وعده اول دنبال غذا رفتیم و مقداری کنسرو لوبیا، شیر خشک، شیره خرما، نان و کنسرو گوشت پیدا کردیم، البته بچه ها هم جیره و کنسرو ماهی همراشون بود.
حاج آقا تاج آبادی روحانی گردان فرمودند که چون کنسروهای گوشت از یک کشور غیر مسلمان (استرالیا ) تهیه شده و معلوم نیست که گوشتها ذبح اسلامی باشد لذا خوردن آن اشکال دارد.
وعده اول رو با شیره خرما، شیر خشک و کنسرو ماهی و نان سر کردیم.
یکی از مشکلات ما برای ماندن در آن سنگرها کمبود آب بود هم برای خوردن و هم برای طهارت، چندتا دبه آب داشتیم ولی کفاف این همه نیرو رو نمی داد.
بدستور برادر اسماعیل یزدی مسوول بچه های تخریب که در خط مستقر بودند قرار شد که از آب محدودی که اونجا بود برای خوردن استفاده شود و برای طهارت بچه ها از سنگ و گونی استفاده کنند.
طهارت با سنگ و گونی!!!!!!!
اون هم در گردان اسطوره ها.
بلاخره دستور فرمانده لازم الاجرا بود.
گونی ها رو تکه تکه کردند و گذاشتند بیرون سنگر.
سنگ هم تا دلت بخواد وجود داشت.
مشکل بعدی اینکه اصلا دستشویی وجود نداشت، با تلاش بچه های با تجربه در این کار یه دستشویی احداث شد.
مشکل بعدی اینکه سنگر کوچک، افراد زیاد، سقف سنگر نامطمئن، خمپاره های دشمن هم که مثل بارون میبارید به حدی که به هرجای کوه که اصابت میکرد اگر ترکش نمی اومد حتما سنگ ها رو پرتاب می کرد، این خمپاره بارونها مستمر ادامه داشت و اصلا قطع شدنی نبود و هر وقت هم شروع میشد هیچ جان پناهی غیر همون سنگر درب و داغون رو نداشتیم و لذا در آن هنگام هرچی دعا و عربی بلد بودیم میخوندیم.
من هیچ وقت با گونی و سنگ دستشویی نرفتم، این رو برادر اسماعیل یزدی می دونست و گفته بود اگر آب تموم بشه مقصر تویی و باید خودت بری و آب تهیه کنی منم قول داده بودم اگر آب تموم شد برم آب بیارم.
روز دوم شد و چون غذا کم بود، از باب عند الاضطرار اکل میته، به کنسروهای گوشت حمله بردیم و یه جورایی گذروندیم، حالا دیگه هم غذا نداشتیم و هم از آب خبری نبود و باید فکری برای غذا میکردیم و من هم باید میرفتم آب تهیه میکردم.[/vc_column_text][/vc_column][/vc_row]

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

کلید مقابل را فعال کنید