روز ۱۵ اسفند سال ۶۲، ساعت نه و نیم صبح آیفاها(نوعی کامیون نظامی) آمدند، سوار شدیم و از پاسگاه خاتم به سمت جزیره حرکت کردیم. یک ساعتی راه رفتیم تا به اسکله رسیدیم و تا قایقها اومدند و سوارشدیم حدود ساعت یک بعداز ظهر بود که رسیدیم داخل جزیره مجنون جنوبی و روی تنها خشکی جزیره که پد جزیره مجنون بود پیاده شدیم.
?هنوز گروهان ما کامل پیاده نشده بود که صدای زوزه هواپیماها اومد، این بار هواپیمای میگ نبود بلکه نوعی از هواپیماهای ملخی بود که قدرت مانور زیادی داشت. یک دفعه سر و کله اش از لای نی ها پیداشد. بچه ها روی جاده اصلی پخش شده بودند؛ دیدیم یکی صدا میزنه: برادرها برید، برید تو حاشیه جاده جانپناه بگیرید.
هواپیماها که رفتند، فهمیدیم کسی که به ما فرمان داد جانپناه بگیرید؛
?حاج کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع)?? است. یک اورکت عراقی تنش بود با موهای کم و ریش بلند و از سر و روش معلوم بود که روز سختی رو تا اینجا گذرونده. ماظهربود که قدم داخل جزیره گذاشتیم. همه جا پراز آب و نیزار بود و تنها خشکی داخل جزیره همین پدی بود که ما روی اون قرار داشتیم. وضوگرفتیم نماز رو خوندیم و نهار هم کنسر ماهی دادند. بعد از آن کامیونها اومدند. از سرو وضع و نوع کامیونها معلوم بود غنیمتی هستند. هر دو تا دسته سوار یک کامیون شد و به سمت پد شرقی جزیره مجنون جنوبی حرکت کردیم. هرچه جلوتر میرفتیم آتش دشمن پرحجم تر و متمرکز تر میشد. تا جایی که زیر بارانی از گلوله قرارگرفتیم، ماشین نگه داشت و همه پایین اومدیم. گفتند از اینجا به بعد باید پیاده راه برید، گروهان ما به ستون یک حرکت میکرد و هرچی به نقطه درگیری نزدیکتر میشدیم آتش دشمن و گلوله ها دقیق تر بود. ما ۲ کلیومتری راه رفتیم اما دریغ از یک متر خاکریز. چون منطقه درگیری با خشکی فاصله زیاد داشت و امکان رساندن دستگاه مهندسی نبود با هر توپ و خمپاره عده ای از بچه ها مجروح میشدند. نزدیک غروب آفتاب بود که گروهان ما دو طرف جاده داخل سنگرهایی که بود مستقر شد و اونهایی هم که سنگر پیدا نکردن مثل من و عباس اسدی کنار جاده دست به کا رشدیم و برای خودمون چاله ای کنار نیزار کندیم و کیسه خوابمون رو داخلش پهن کردیم و منتظر بودیم تا کی به ما اعلام کنند که وارد عملیات شویم.
روزهای نبرد در مجنون
روز ۱۶ اسفند سال ۶۲ پد شرقی جزیره جنوبی و پاتک دشمن،
ز زمین و آسمون گلوله میبارید. گلولههای کاتیوشا پشت سر هم تو آب میخورد. خمپاره ها و توپ های دشمن هم داخل آب میخورد و ما هم خوشحال بودیم که مستقیم تو جاده نمیخوره اما غافل از اینکه تا چند دقیقه بعد آتش دشمن هدایت شد و درست میخورد گلوله ها روی جاده.
??دشمن جزیره رو با چند جاده که به اون اصطلاحا “پد ” میگفتیم به هم وصل کرده بود. شاید ارتفاع این جاده از سطح آب ۵ متر بود و عرض جاده هم فکر کنم به اندازه دو تا ماشین سنگین که از کنار هم رد بشند بود. ما از جاده مالرو کنار پد شرقی حرکت به سمت دشمن رو آغاز کردیم. ما گروهان سوم بودیم و گروهان یک و دو زودتر از ما رفتند. دشمن همه جا بود از دور معلوم بود که دارن آرایش میگیرند. آتش توپ و خمپاره و کاتیوشا، تیر مستقیم تانک. کم بود که صدای پت پت هلیکوپترها هم اومد. اینجا دیگه جانپناه معنی نداشت، هلکوپترها دنبال نفر میکردند.گروهان یک و دو درگیر شدند، سلاح سنگین ما در جزیره فقط آرپی جی بود وکلاشینکف و اونی که تعجب ما رو زیر اون جهنم آتش به خود جلب کرد حضور شهید کاظم رستگار فرمانده تیپ سیدالشهداء(ع) بود. با موتور تریل روی جاده ترک داوود فرخزاد نشسته بود و از کنار ما رد شد و رفت به سمت نوک درگیری ها. ما سمت راست پد بودیم و تانک ها هم کامل از پهلو ستون ما را میدیدند و شلیک میکردند. سرظهر بود که آتش خیلی سنگین شد. نمیشه توصیف کرد حجم آتش دشمن رو، من تو جنگ یاد ندارم یک همچین آتش رو. نه در بدر نه در فاو و نه درشلمچه.اونجا هم آتش دشمن سنگین بود اما منطقه درگیری هم وسیع بود اما اینجا حجم آتش روی یک جاده ۱۰ متری و در طول منطقه درگیری که شاید یک کیلومتر هم نمیشد واقعا تصور چنین آتش خیلی مشکله. هواپیماهای دشمن هم وارد معرکه شدند و با بمبهای خوشه ای عقبه ما رو بمبارون میکردند و مشکل بمباران شیمیایی هم اضافه شد. ما کنار جاده با دشمن درگیر بودیم و با هر سوت خمپاره که میخوابیدیم روی بدنهای پاره پاره شهدایی که چند روز تو منطقه افتاده بودند سنگر میگرفتیم.
یک تعبیری رو از قول ?شهید میثمی?نماینده امام در قرارگاه خاتم الانبیا(ص) شنیدم که واقعا منصفانه بود و اون این بود که …
?????بچه هایی که تو جزیره موندند و مقاومت کردند و جلوی دشمن رو گرفتند اگر در کربلا بودند امام حسین (ع) رو یاری میکردند واقعا این ظهور پیدا کرده بود.